چه بر سر تو آوردند؟… چرا آسمان صاف و آبی، ابرهای سفید، خاک های با برکت آکنده از عطر گندم ات را به این روز انداختند؟ … اینک ابرهایت سرشک از دیده جاری ساخته، تا شعله های آتش برخاسته از گلوله های خلیده بر قلبت را در شولایی از دود و مه پیچیده و بارش […]

چه بر سر تو آوردند؟… چرا آسمان صاف و آبی، ابرهای سفید، خاک های با برکت آکنده از عطر گندم ات را به این روز انداختند؟ … اینک ابرهایت سرشک از دیده جاری ساخته، تا شعله های آتش برخاسته از گلوله های خلیده بر قلبت را در شولایی از دود و مه پیچیده و بارش اشکهایش برای خاموش ساختن آتشی که بر جانت افتاده به تقلاست ، نام دلاور مردان و شیرزنان و شیرخوارگان بیگناهی را که جان در راه پاسداری تو فدا کردند و خاکت را با خون خویش سیراب ساختند، بر فراز قلۀ ابدیت تاریخ بشریت در حال ثبت گشتن است.
اینک همراه با آن ابرها، مردانگی و شکست ناپذیری انسانیتی که تو از خواب غفلت بیدارش ساختی، اشک دیده جاری ساخته و همنوا با تلخی ها و آلام تو، نیز همراه ضجۀ زخمهایت ناله سر داده است… این ضجّه- درد برخاسته از عصبیّت هزاره هاست، اشکهای سرازیر شده – سرشک اعصار چشم هاست… سرشک جاری از فرط درد تسلیم در برابر زور و قدرتی است که ارزش های انسانی و سلامت روحی تاریخی بشر را سرکوب کرده است. این، همان اشک خونینی است که، تاریخ شکوهمند و شکیبا در قبال نسل کشی های انجام یافته در خوجالی، آغ دابان، وان، خاتون، سربرنیتسا جاری ساخته است.
مواظب خودت باش، اوکراین دلاورم! سرزمین مادری، جنگی که به پاس آزادی بدان برخاسته ای، مقدس ترین جنگ هاست – مبارزۀ برحقی که بر علیه ستم انسان و قلدری ها سر گرفته است. این، جنگ ابر با گلوله، سرشک با مشت- برای تغییر مظاهر بشری و نظم موجود بر روی کره زمین آغاز شده است، یک رویارویی آسمانی با انبانی از طالع و اقبال، با نام انسان و انسانیّت به مثابۀ مبارزه ای مقدس، برای مرگ و زندگی است.
برادر جسورم، روحیۀ خود را مباز! دنیا– فرزندان آزاد مردت را ، شیرخوارگانت که زیر ضربات گلوله باران ها جان باخته اند، و شهرهای خاموشت که به ویرانه هایی بی صدا تبدیل شده اند، و هر آنچه که داری میان رودی از سرشک در برگرفته است و در حال منزّه ساختن از پلیدی ها، و زدودن از چرکاب و اعمال ساختگی است.
غم مخور، خواهر عزیزم… بدان که، شامگاهان- در هنگامۀ سایه روشن های غروبی بی صدا، داهیانی چون گوگول، بولگاکوف، دوچنکوو، با ارواح قهرآمیز خود کوچه های کی یف را در می نوردند –همراه تو و آنها، ما نیز ضجّه های بغض آلود بی صدای دختر شاعر وطن پرستت له سییا اوکرانیکا را می شنویم… رنج سطرهایی از شاعر بزرگت تاراس شئوچنکوو که با تو حیات خود را دوام می بخشد. سطرهایی که در حسرت بی پایان پسردار شدن خویش نوشته است. با شکست ناپذیری مردانگی ات و شجاعتت احساس غرور می کنیم…
اگر روزی مرگ در خانه ام را بکوبد،
مرا در سرزمین مادری ام اوکراین به خاک بسپارید.
آنجا که تا چشم کار می کند دراز به دراز
دشتهایش گسترده است در آغوش وطنم قبر مرا بکنید

به خوابی نرم فرو بروم برایم لالائی بنوازد
کهنسال پیر محتشم رودخانۀ دنی پر
به گوشم برسد، جوش و خروش و
فریاد دیوانه وار موج هایی که با من زاده شده اند

روزی فرا می رسد، خون این یاغیان را از سرزمین ام
آبهای این رودخانه می شوید و با خود می برد.
آنگاه خواهی دید، من به پا خواهم خاست
آنگاه خواهی دید روحم نیز در مزارم تسلّی خواهد یافت.

آفاق مسعود

روزی اگر مرگ در خانه ام را بکوبد،
مرا به خاک مام میهن، اوکراین، بسپارید.
قبر مرا در این دشت های بی پایان،
که آن سویش پیدا نیست بکَنید.

بگذار در خاکش بخوابم و لالایی ام را،
رود دنپر بزرگ با خروش خود بگوید.
بگذارید تا صدای دیوانه وار امواج آشنا
در هنگامهجوش و خروش گوشم را بنوازد.

می رسد آن روز که این رود،
خون یاغیان را شسته و از میهنم پاک کند.
من همان روز سر از گور بر خواهم آورد،
آن روز روح من نیز آرام خواهد گرفت.